از جنس دریا...

طبیب به من می گوید:«قلبت سرجایش نیست»

از جنس دریا...

طبیب به من می گوید:«قلبت سرجایش نیست»

دلتنگی...

وقتی دلتنگیهات زیاد میشن دیگه دلیل هیچ کدومشون یادت نمیاد. وقتی دلت رو فشار میدن از جاتنگی نمیدونی کدومشون رو باید در بیاری تا جا باز بشه؟ وقتی نمیدونی که اگه  این قهوه ی تلخ را بذاری زمین و یه شربت شیرین بخوری حالت بهتر میشه ؟ یا برعکس اگه تا ته تلخی قهوه ات را فرو بدی بهتر میشی؟

یعنی اونوقته که دیگه زندیگیت دست خودت نیست ؛ دیگه نمی دونی چه جوری افسار اسب زندگیت رو به دست بگیری ؟اصلا" نمیدونی کجا میخوای بری؟ به چی میخوای برسی؟!!!

نه برای رفتن آماده ای و نه نای موندن داری...

دل میسپری به اسبت که خودش هر جا خواست تو را ببرد...

اما ...باز هم می مانی و یک دودلی ؛که سوار بر این اسب چموش جیغ بکشی از ترس یا از شادی؟

و تو فقط جیغ میکشی و نمی دانی از شادی است یا ترس؟...

بگو که دوستم داری...

آدمها می خواهند بدانند که دوست داشته می شوند و قدرشان دانسته می شود. پس حتما" به عزیزانتان بگویید که دوستشان دارید. شاید هرگز متوجه نشوید که چقدر نیاز به شنیدنش دارند.

به ادم ها نخند....

هرگز به آدم ها نخند !!
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشدو تو هرگز نمی خری ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچیست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !


به رفتگری که در گرمای تیر ماهکلاه پشمی به سردارد...


به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار میزند...
.
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
ادامه مطلب ...

لبخند فراموش نشود...



دخترکوچکی هرروز صبح پیاده به مدرسه می رفت وبرمی گشت.


بااینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود وآسمان ابری بود دختربچه طبق


معمول همیشه پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهرکه هوا رو به


وخامت گذاشت و طوفان ورعدوبرق شدیدی درگرفت مادر کودک نگران


شده بود که مبادا دخترش درراه بازگشت ازطوفان بترسد یااینکه


رعدوبرق بلایی سراو بیاورد وبه همین جهت تصمیم گرفت بااتومبیل


خود به دنبال دخترش برود.با شنیدن صدای رعدودیدن برقی که آسمان


رامانند خنجری درید باعجله سوار ماشینش شدوبه طرف مدرسه


دخترش حرکت کرد.اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل


همیشه پیاده به طرف خانه درحرکت بود ولی

ادامه مطلب ...

مواظب جان کنار دستیتان باشید...


اگر این متن راقبلاً خوا.نده اید،لطفاً باز هم بخوانید .

چهارمین نشانه سکته نیز مشخص شد: زبان

هیچ گاه این سه حرف را فراموش نکنید: لحد


نشانه های سکته:
فریدون در جشن کباب پزی سکندری خورد و به زمین افتاد. اما به دوستانش که پیشنهاد کردند به اورژانس زنگ بزنند گفت حالش خوب است و فقط به خاطر اینکه به کفش های جدیدش عادت ندارد پایش به سنگفرش گیر کرده.آن ها به او کمک کردند تا بلند شده و یک بشقاب غذای دیگر برای خود بکشد.
فریدون با اینکه کمی هول شده بود ولی تا آخر آن بعدازظهر خود را سرگرم کرد.
همان شب همسر فریدون تماس گرفت و به همه اطلاع داد که فریدون را به بیمارستان منتقل کرده اند و وی ساعت 6 بعد ازظهر فوت کرده است. 
ادامه مطلب ...