از جنس دریا...

طبیب به من می گوید:«قلبت سرجایش نیست»

از جنس دریا...

طبیب به من می گوید:«قلبت سرجایش نیست»

کمی تامل کنیم...

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!

ادامه مطلب ...

همینجوری...

                                     گرچه آلوده دنیای غریبم اما 

                               سینه ای پاک به پهنای صداقت دارم 

                                     دل من عاطفه را می فهمد 

                     به خودم میبالم باکسی سبز تر از عشق رفاقت دارم...

معلم امید

باز هم کلاس درس خاطرم

     پر شد از صدای گام او

باز هم کتاب را گشود و گفت:

«ابتدای کارمان به نام او.»

درس را ،چنان که چشمه ای زلال

در کویر ذهنمان روانه کرد

گفت و گفت وخواند و شرح داد

تا که شاخه ی سئوالمان جوانه کرد:

-« آسمان شهرمان چرا گرفته است؟

سفره ها چرا رفیق نان نمانده اند؟


ادامه مطلب ...