پر شد از صدای گام او
باز هم کتاب را گشود و گفت:
«ابتدای کارمان به نام او.»
درس را ،چنان که چشمه ای زلال
در کویر ذهنمان روانه کرد
گفت و گفت وخواند و شرح داد
تا که شاخه ی سئوالمان جوانه کرد:
-« آسمان شهرمان چرا گرفته است؟
سفره ها چرا رفیق نان نمانده اند؟
دشتها چرا ز پا فتاده اند؟
باغ ها چرا سرود سبز را نخوانده اند؟
آسمان، گرفته ی دل شماست.
سفره بی نصیب دستهای کار مانده است.
دشتها به راه آن سوار خفته اند.
باغ هم بهار را در انتظار مانده است.
هان!مبادتان که بی امید سر کنید
آدمی همیشه با امید زنده است
گر چه دام و دانه در ره شماست
آسمان هنوز هم پر از پرنده است!»
گفت و گفت و رفت و یادگار ماند
حرفهای روشنی که داشت
آخر او معلم امید بود
عشق را میان سینه هایمان گذاشت
سالها از آن زمان گذشته است
من هنوز هم پر از امید مانده ام
با تمام رنجها که دیده ام
خویش را به پای قله ها کشانده ام...
روز معلم ،
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
دکتر شریعتی
ممنون...